اسلام

دکتر شریعتی: نامم را پدرم انتخاب کرد، نام خانوادگی ام را اجدادم! دیگر بس است، راهم را خودم انتخاب می کنم....

اسلام

دکتر شریعتی: نامم را پدرم انتخاب کرد، نام خانوادگی ام را اجدادم! دیگر بس است، راهم را خودم انتخاب می کنم....

بزرگ فقط خداست

حکایت بزرگ فقط خداست


نقل است مرد بزرگی زنی داشتند که ایشان را دائما اذیت می کرد و به ایشان ناسزا می گفت!
شخصی روزی نزد این انسان مؤمن رفت و به ایشان گفت: این زن شایسته شما نیست. شما با این بزرگی حیف است چنین همسری داشته باشید. طلاقش دهید و راحت شوید.
آن شخص بزرگ فرمود: این زن برای من نعمت است؛ چرا که وقتی بیرون از خانه همه من را بزرگ می شمارند احساس بزرگی می کنم؛
و وقتی به خانه می آیم این زن مرا ذلیل می کند و به من می فهماند که هیچ نیستم و
بزرگ فقط خداست
و مرا از خطر نفس دور می کند


داستان معلم کودکستان

داستان معلم کودکستان


معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان می آید،از هر میوه ای که دوست دارند بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.

فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند.

در کیسه بعضی ها دو,بعضی ها سه،و بعضی ها پنج,میوه بود

معلم به بچه ها گفت:

تا دو هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.

روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی میوه های گندیده. به علاوه،آن هایی که میوه های بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند.

پس از گذشت دو هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند.
معلم از بچه ها پرسید: از اینکه دو هفته میوه ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟

بچه ها از اینکه مجبور بودند ، میوه های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.

آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی،این چنین توضیح داد:

این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید.

بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می کنید. حالا که شما بوی بد میوه ها را فقط برای دو هفته نتوانستید تحمل کنید...

پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟

با همدیگر دوست باشیم برای همیشه

داستان کوتاه بی وفایی


داستان کوتاه بی وفایی




با اصرار از شوهرش می‌خواهد که طلاقش دهد.

شوهرش میگوید چرا؟ ما که زندگی‌ خوبی‌ داریم.

از زن اصرار و از شوهر انکار.

در نهایت شوهر با سرسختی زیاد می‌پذیرد، به شرط و شروط ها. زن مشتاقانه انتظار می‌کشد شرح شروط را. تمام ۱۳۶۴ سکهٔ بهار آزادی مهریه آت را می‌باید ببخشی.

زن با کمال میل می‌پذیرد.

در دفترخانه مرد رو به زن کرده و میگوید حال که جدا شدیم. لیکن تنها به یک سوالم جواب بده.

زن می‌پذیرد. “چه چیز باعث شد اصرار بر جدایی داشته باشی‌ و به خاطر آن حاضر شوی قید مهریه ات که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم انداختن را بزنی‌.

زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد: طاقت شنیدن داری؟ مرد با آرامی گفت: آری. زن با اعتماد به نفس گفت: ۲ ماه پیش با مردی اشنا شدم که از هر لحاظ نسبت به تو سر بود. از اینجا یک راست میرم محضری که وعده دارم با او، تا زندگی‌ واقعی در ناز و نعمت را تجربه کنم.

مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست.

زن از محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت. وقتی‌ به مقصد رسید کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد. نامه‌ای در کیفش بود. با تعجب بازش کرد. خطّ همسر سابقش بود.

نوشته بود: ”فکر می‌کردم احمق باشی‌ ولی‌ نه اینقدر."

نامه را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش وعده کرده بود رفت .

منتظر بود که تلفنش زنگ زد. برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود. شمارهٔ همسر جدیدش بود.

تماس را پاسخ گفت: سلام کجایی پس چرا دیر کردی. پاسخ آنطرف خط تمام عالم را بر سرش ویران کرد.

صدا، صدای همسر سابقش بود که میگفت: باور نکردی؟ گفتم فکر نمی کردم اینقدر احمق باشی‌. این روزها می توان با ۱ میلیون تومان مردی ثروتمند کرایه کرد تا مردان گرفتار از شرّ زنان احمق با مهریه‌های سنگینشان نجات یابند!


چشمه

چشمه



در باغی چشمه‌ای‌بود و دیوارهای بلند گرداگرد آن باغ، تشنه‌ای دردمند بالای دیوار با حسرت به آب نگاه می‌کرد.

ناگهان خشتی از دیوار کند و در چشمه افکند.

صدای آب مثل صدای یار شیرین و زیبا به گوشش آمد. آب در نظرش شراب بود. مرد آنقدر از صدای آب لذت می‌برد که تند تند خشت‌ها را می‌کند و در آب می‌افکند.

آب فریاد زد: های، چرا خشت می‌زنی؟

از این خشت زدن بر من چه فایده‌ای می‌بری؟...


تشنه گفت: ای آب شیرین! در این کار دو فایده است.

اول اینکه شنیدن صدای آب برای تشنه مثل شنیدن صدای موسیقی رُباب است. نوای آن حیات بخش است، مرده را زنده می‌کند. مثل صدای رعد و برق بهاری برای باغ سبزه و سنبل می‌آورد. صدای آب مثل هدیه برای فقیر است. پیام آزادی برای زندانی است، بوی یوسف لطیف و زیباست که از پیراهنِ یوسف به پدرش یعقوب می‌رسید .


فایدة دوم اینکه: من هر خشتی که برکنم به آب شیرین نزدیکتر می‌شوم، دیوار کوتاهتر می‌شود.

خم شدن و سجده در برابر خدا، مثل کندن خشت است.

هر بار که خشتی از غرور خود بکنی، دیوار غرور تو کوتاهتر می‌شود و به آب حیات و حقیقت نزدیکتر می‌شوی.

هر که تشنه‌تر باشد تندتر خشت‌ها را می‌کند.

هر که آواز آب را عاشق‌تر باشد. خشت‌های بزرگتری برمی‌دارد.

ماجرای انتخاب همسر برای شاهزاده چین

ماجرای انتخاب همسر برای شاهزاده چین


دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند.


وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود. دختر گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.


مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.


روز موعود فرا رسید و همه آمدند. شاهزاده رو به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود.
...

همه دختران دانه ها را گرفتند و بردند. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گل کاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید.


روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند.


لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود!


 همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.

شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند: گل صداقت...

همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود...



خروپف زن پیر

زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند.

پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.
این بگو مگوها همچنان ادامه داشت تا اینکه یک روز ...

پیرمرد برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل می کند ضبط صوتی را آماده کرد و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط کرد.
پیر مرد صبح از خواب بیدار شد و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش رفت و او را صدا زد، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته بود!
از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او بود !


شیوانا و جوان غمگین

داستان آرامش



مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب نگاه می کرد.

شیوانا (در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت و دانایی می دانستند) از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی شیوانا را دید بی اختیار گفت: عجیب آشفته ام و همه چیز زندگیم به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟

شیوانا برگی از شاخه افتاده روی زمین کند و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت: به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می سپارد و با آن می رود.

سپس شیوانا سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت.

شیوانا گفت:این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد. حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را؟

مرد جوان مات و متحیر به شیوانا نگاه کرد و گفت: اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست؟

لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم.

شیوانا لبخندی زد و گفت: پس چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگیت می نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده.

شیوانا این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود، نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با شیوانا همراه شد. چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از شیوانا پرسید: شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟

شیوانا لبخندی زد و گفت: من تمام زندگی خودم را با اطمینان به رودخانه هستی به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که به سوی هدفی می رود پس از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم.

من آرامش برگ را می پسندم.




بانک زمان....

بانک زمان....

تصور کنید بانکی دارید که در آن هر روز صبح ۸۶۴۰۰ تومان به حساب شما واریز میشود
و تا آخر شب فرصت دارید تا همه پولها را خرج کنید.
چون آخر ووقت حساب خود به خود خالی میشود.
در این صورت شما چه خواهید کرد؟
هر کدام از ما یک چنین بانکی داریم:بانک زمان.
هر روز صبح، در بانک زمان شما ۸۶۴۰۰ ثانیه اعتبار ریخته میشود
و آخر شب این اعتبار به پایان میرسد.
هیچ برگشتی نیست و هیچ مقداری از این زمان به فردا اضافه نمیشود.
ارزش یک سال را دانش‏آموزی که مردود شده، میداند.
ارزش یک ماه را مادری که فرزندی نارس به‏دنیا آورده، میداند.
ارزش یک هفته را سردبیر یک هفته‏نامه میداند.
ارزش یک ساعت را عاشقی که انتظار معشوق را میکشد،
ارزش یک دقیقه را شخصی که از قطار جا مانده،
و ارزش یک ثانیه را آنکه از تصادفی مرگبار جان به در برده، میداند.
هر لحظه گنج بزرگی است، گنجتان را مفت از دست ندهید.
باز به خاطر بیاورید که زمان به خاطر هیچکس منتظر نمیماند.
دیروز به تاریخ پیوست.
فردا معما است.
و امروز هدیه است

دروازه بان

 دروازه بان

گفتم: در گروه خودتان چه کاره ای ؟
گفت: دروازه بان دلم!
گفتم: این هم شد کار ؟ برو تو خط حمله.
گفت: فکرم از دروازه مطمئن نیست. دلم یک دروازه است.
اگر کنترل نکنم، می بینی پی در پی گل می خورم.
گفتم: مثلاً چه گلی ؟
گفت: گل گناه، گل هوس، گل غرور، گل دوستیهای حساب نشده، گل غفلت از آینده و آخرت!
گفتم: چطور است جمع شویم و با « تیم ابلیس » مسابقه دهیم؟
گفت: به شرط اینکه خودم دروازه بان باشم،
چون می دانم که از چه زاویه ای « توپ گناه» را به طرف دروازه ی دلها، شوت می کنند.
گفتم: قبول. ولی از کجا این تجربه را کسب کرده ای؟
گفت:
زاویة حملة ابلیس « غفلت» است و « غرور».
وقتی چراغ « یاد» خاموش می شود ،
غرور به دشمن« گرا» می دهد،
آنگاه گل گناه دروازه دل را می گشاید.
شیطان حریف قدری است،
نمی شود آن را دست کم گرفت.
گفتم: پس تو « خط دفاع» را بیشتر دوست داری!
گفت: آدم اگر نتواند دفاع خوبی داشته باشد، مهاجم خوبی هم نمی شود.
گفتم: دیگر کدام زاویه را باید مراقب بود؟
گفت:
خواهی نخوری ز تیـــم ابلیس شکست        باید به دفاع از دل و دیده نشست
چون شوت شود به سوی دل توپ گناه         دروازة دل به روی آن باید بســت
گفتم : دروازه بانی هم عجب لذتی دارد!
گفت : به شرط آنکه گل نخوری و حمله شیطان را دفع کنی.

« جهاد با نفس» به همین جهت بالاترین مبارزه هاست.

پروفسور فلسفه و شیشه

نمادزندگی


پروفسور مقابل کلاس فلسفه خود ایستاد و چند شیء رو روی میز گذاشت.
 وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک
شیشه بسیار بزرگ سس مایونز رو برداشت و شروع به پرکردن آن با چند توپ گلف کرد.
بعد از شاگردان خود پرسید که آیا این ظرف پراست؟
و همه موافقت کردند.
سپس پروفسور ظرفی از
سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپهای گلف قرار گرفتند؛
و سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟
و بازهمگی موافقت کردند.
بعد دوباره پروفسور ظرفی از
ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛
و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند.
او یکبار دیگر از پرسید که آیا ظرف پر است
و دانشجویان یکصدا گفتند: "بله".
بعد پروفسور
دو فنجان پر ازقهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد.
گفت: " در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!"
همه دانشجویان خندیدند.
در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت:
 " حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که
این شیشه نمادی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند ( خدایتان، خانواده تان، فرزندانتان، سلامتیتان، دوستانتان و مهمترین علایقتان) چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود.
سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان، خانه تان و ماشین تان.
ماسه ها هم سایر چیزها هستند (مسایل خیلی ساده)
پروفسور ادامه داد:
 اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان.
 اگر شما همه زمان و انرژیتان رو روی چیزهای ساده و پیش پاافتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه.
به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، بافرزندانتان بازی کنین،
زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین.
همیشه زمان برای تمیز کردن خانه وتعمیر خرابی ها هست.
همیشه در دسترس باشین.
اول مواظب توپهای گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند،
موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین.
بقیه چیزها همون ماسه ها هستند.
یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید:
پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟
پروفسور لبخند زد و گفت: 
خوشحالم که پرسیدی.
این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست،
همیشه در اون جایی برای دو فنجان قهوه برای صرف با یک دوست هست!