داستان چهار شمع
رسم است که در ایام کریسمس و در واقع آخرین ماه از سال میلادی چهار شمع روشن مینمایند، هر شمع یک هفته میسوزد و به این ترتیب تا پایان ماه هر چهار شمع میسوزند، شمعها نیز برای خود داستانی دارند. امیدواریم با خواندن این داستان امید در قلبتان ریشه دواند.
چه خوب است که شعله امید هرگز در زندگیتان خاموش نشود. چراکه هر یک از ما می توانیم امید، ایمان، صلح و عشق را حفظ و نگهداری کنیم.
اشتباهی خونه ی یک خانم پیری را گرفتم، آمدم معذرتخواهی کنم هی میگفت: علی جان تویی،
هی میگفتم: ببخشید مادر اشتباه گرفتم،
باز میگفت: رضا جان تویی مادر،
میگفتم: نه مادر جان اشتباه شده ببخشید،
اسم سوم رو که گفت دلم شکست، گفتم: آره مادر جون، زنگ زدم احوالتون رو بپرسم.
اونقدر ذوق کرد که چشام خیس شد.
نکته:
چه مادر و پدرها و پدربزرگها و مادربزرگهایی که چشم انتظار یک تماس کوچولو از ماها هستند. ازشون دریغ نکنیم.
از اون به بعد دیگه هیچکس آیینه ها رو نبوسید!
معلم چو آمد به ناگه کلاس
چو شهری فرو ریخته خاموش شد
سخن های ناگفته در مغز ها
به لب نارسیده فراموش شد
معلم زکار مداوم
غضبناک و فرسوده خسته بود
جوان بود در عنفوان شباب
جوانی بر او رخت بر بسته بود
سکوت کلاس غم آلود را
صدای درشت معلم شکست
زجا احمدک جست بند دلش
از آن بی خبر بانگ ناگه شکست
بیا احمد درس دیروز را
بخوان تا ببینم که سعدی چه گفت
ولی احمدک درس ناخوانده بود
بجز آنکه دیروز آنی شکفت
زبانش به لکنت بیافتاد و گفت
وجودش به یکباره فریاد زد ...
زبان و دلش گفت بی اختیار
تو کز .... تو ... تو ... تو ... تو کز ...
ولی یادش نبود
جهان پیش چشمش سیه پوش شد
در آن عمر کوتاه
خاطرش نمیداد جز آن پیاپی دگر
معلم به لحنی گران
چرا احمد کودن بی شعور
نخواندی چنین درس آسان بگو
مگر چیست فرق تو با دیگران
عرق از جبین احمدک پاک کرد
خدایا چه می گوید آموزگار
نمیداند که آیا در روزگار
بود فرق بین دارا و ندار
بگو تا حقایق بداند
به آهستگی بینوا گفت :
به زیر لب و با قلب پاک
که آنها به دامان مادر خوشند
و من بی وجودش نهم سر به خاک
به مال پدر تکیه دادند و بس.
من از روی اجبارو ترس پدر
دست شستم ز درس
کنم با پدر پینه دوزی و کار
ببین دست پر پینه ام شاهد است
معلم بکوبید پا بر زمین
که این قلب پر از کینه است
به من چه که دستت پر از پینه است
رود یک پسر نزد ناظم که او
به همراه یک فلک آورد
نماید پر از پینه پاهای تو
ز چوبی که بهر کتک آورد
دل احمدک آزرده و ریش گشت
کور سویی جهید
به یاد آمدش شعر سعدی و گفت :
ببین یادم آمد کمی صبر کن ...
خداوند کشورم را از دشمن، خشکسالی و دروغ محفوظ دارد
بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:«خیلى فکر کردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى. اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى
مهربانی همیشه ارزشمندتر است
بودا و زن هرزه
بودا به دهی سفر کرد .
زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد .برو و به جای نگرانی برای من نگران خودت و دیگر مردان دهکده ات باش.
حکایت لقمان حکیم و غلام
روزی لقمان حکیم در کشتی سفر می کرد. تاجری و غلامش نیز در آن کشتی بودند .
غلام بسیار بی تابی و زاری می کرد و از دریا
می ترسید .
مسافران خیلی سعی کردند او را آرام کنند اما توضیح و منطق راه به جایی نمی برد .ناچار از لقمان حکلیم کمک خواستند و لقمان گفت که غلام را با طنابی ببندند و به دریا بیندازند .
آنان این کار را کردند و غلام
مدتی دست و پا زد و آب دریا خورد تا اینکه او را بالا کشیدند . آنگاه او
روی عرشه کشتی نشست عرشه را بوسید و آرام گرفت .
این حکایت همه ماست هنگام مشکلات و ناملایمت ها ناله می کنیم و غر می زنیم و غمگین می شویم .
ما هنگام درد و رنج اگر به درد های بزرگتری دچار شویم مشکل فعلیمان را از یاد خواهیم برد . پس پیش از اینکه خداوند حکیم ما را به درون دریا بیندازد زندگی را بخاطر آنچه که داریم سپاسگزار باشیم و نگذاریم ناراحتی و غصه ما را فلج کند .
به قول حافظ :
با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش
اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی .
من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم. اما گاهی پرنده ها و آدم ها را اشتباه می گیرم .
انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود .
راستی ٬ چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟
انسان منظور پرنده را نفهمید ٬ اما باز هم خندید .
نمی دانی ٬ توی آسمان چقدر جای تو خالیست .
انسان دیگر نخندید .
انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد .شاید یک آبی دور . یک اوج دوست داشتنی .
پرنده این را گفت و پر زد .
انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش ٬ آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .
بالهایت را کجا جا گذاشتی ؟
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آنوقت رو به خدا کرد و گریست ...