اسلام

دکتر شریعتی: نامم را پدرم انتخاب کرد، نام خانوادگی ام را اجدادم! دیگر بس است، راهم را خودم انتخاب می کنم....

اسلام

دکتر شریعتی: نامم را پدرم انتخاب کرد، نام خانوادگی ام را اجدادم! دیگر بس است، راهم را خودم انتخاب می کنم....

بالهایت را کجا جا گذاشتی ؟

بالهایت را کجا جا گذاشتی ؟

         پرنده بر شانه های انسان نشست.
انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت :

اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی .


پرنده گفت :

 من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم. اما گاهی پرنده ها و آدم ها را اشتباه می گیرم .


انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود .


پرنده گفت :

 راستی ٬ چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟


انسان منظور پرنده را نفهمید ٬ اما باز هم خندید . 


پرنده گفت :

نمی دانی ٬ توی آسمان چقدر جای تو خالیست .


 انسان دیگر نخندید .

انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد .
 چیزی که نمی دانست چیست . 

شاید یک آبی دور . یک اوج دوست داشتنی .


پرنده گفت :
غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است .
درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است ٬ اما اگر ت
مرین نکند فراموش می شود .

پرنده این را گفت و پر زد . 


انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش ٬ آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .


آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت
 و گفت :
یادت می آید ٬ تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم .
 زمین و آسمان هردو برای تو بود .

اما تو آسمان را ندیدی .
راستی ٬ عزیزم ٬

بالهایت را کجا جا گذاشتی ؟


انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آنوقت رو به خدا کرد و گریست ...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد