اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی .
من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم. اما گاهی پرنده ها و آدم ها را اشتباه می گیرم .
انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود .
راستی ٬ چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟
انسان منظور پرنده را نفهمید ٬ اما باز هم خندید .
نمی دانی ٬ توی آسمان چقدر جای تو خالیست .
انسان دیگر نخندید .
انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد .شاید یک آبی دور . یک اوج دوست داشتنی .
پرنده این را گفت و پر زد .
انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش ٬ آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .
بالهایت را کجا جا گذاشتی ؟
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آنوقت رو به خدا کرد و گریست ...