اسلام

دکتر شریعتی: نامم را پدرم انتخاب کرد، نام خانوادگی ام را اجدادم! دیگر بس است، راهم را خودم انتخاب می کنم....

اسلام

دکتر شریعتی: نامم را پدرم انتخاب کرد، نام خانوادگی ام را اجدادم! دیگر بس است، راهم را خودم انتخاب می کنم....

سخنان فوق العاده زیبا از کورش کبیر

تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول  سخنان ارزشمند و فوق العاده زیبا از کورش کبیرتصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول
تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول

تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول دستانی که با اخلاص کمک می کنند پاک تر از دستهایی هستند که رو به آسمان دعا می کنند
تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اولاگر میخواهید دشمنان خود را تنبیه کنید به دوستان خود محبت کنید
تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول آنچه جذاب است سهولت نیست، دشواری هم نیست، بلکه دشواری رسیدن به سهولت است
تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول وقتی توبیخ را با تمجید پایان می دهید، افراد درباره رفتار و عملکرد خود فکر می کنند، نه رفتار و عملکرد شما
تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول سخت کوشی هرگز کسی را نکشته است که نگرانی از آن است که انسان را از بین می برد
تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول اگر همان کاری را انجام دهید که همیشه انجام می دادید، همان نتیجه ای را می گیرید که همیشه می گرفتید
تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را بگونه ای متفاوت انجام می دهند
تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول پیش از آنکه پاسخی بدهی با یک نفر مشورت کن ولی پیش از آنکه تصمیم بگیری با چند نفر
تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول کار بزرگ وجود ندارد، به شرطی که آن را به کارهای کوچکتر تقسیم کنیم
تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول کارتان را آغاز کنید، توانایی انجامش بدنبال می آید
تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول انسان همان می شود که اغلب به آن فکر می کند
تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول همواره بیاد داشته باشید آخرین کلید باقیمانده، شاید بازگشاینده قفل در باشد
تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول تنها راهی که به شکست می انجامد، تلاش نکردن است
تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول دشوارترین قدم، همان قدم اول است
تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول عمر شما از زمانی شروع می شود که اختیار سرنوشت خویش را در دست می گیرید
تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول آفتاب به گیاهی حرارت می دهد که سر از خاک بیرون آورده باشد
تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول وقتی زندگی چیز زیادی به شما نمی دهد، بخاطر این است که شما چیز زیادی از آن نخواسته اید
تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول من یاور یقین و عدالتم، من زندگی ها خواهم ساخت، من خوشی های بسیار خواهم آورد
تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول من ملتم را سربلند ساحت زمین خواهم کرد، زیرا شادمانی او شادمانی من است

تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول خداوند کشورم را از دشمن، خشکسالی و دروغ محفوظ دارد


بانوى خردمند و سنگ قیمتى



بانوى خردمند و سنگ قیمتى


بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد. روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود.


بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود. مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید، از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد.

زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد.مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت. او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر، مى تواند راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا کند.

بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:«خیلى فکر کردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى. اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى


مهربانی همیشه ارزشمندتر است



بودا و زن هرزه

بودا و زن هرزه


بودا به دهی سفر کرد .

زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد .
بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد .
کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت :
«این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید »
بودا به کدخدا گفت :
« یکی از دستانت را به من بده»
کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت .
آنگاه بودا گفت :
«حالا کف بزن» کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: « هیچ کس نمی‌تواند با یک دست کف بزند»
بودا لبخندی زد و پاسخ داد :
هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند .
بنابراین مردان و پول‌هایشان است که از این زن، زنی هرزه ساخته‌اند .

برو و به جای نگرانی برای من نگران خودت و دیگر مردان دهکده ات باش.


حکایت لقمان حکیم و غلام

حکایت لقمان حکیم و غلام


روزی لقمان حکیم در کشتی سفر می کرد. تاجری و غلامش نیز در آن کشتی بودند .

غلام بسیار بی تابی و زاری می کرد و از دریا می ترسید .

مسافران خیلی سعی کردند او را آرام کنند اما توضیح و منطق راه به جایی نمی برد .ناچار از لقمان حکلیم کمک خواستند و لقمان گفت که غلام را با طنابی ببندند و به دریا بیندازند .

آنان این کار را کردند و غلام مدتی دست و پا زد و آب دریا خورد تا اینکه او را بالا کشیدند . آنگاه او روی عرشه کشتی نشست عرشه را بوسید و آرام گرفت .

این حکایت همه ماست هنگام مشکلات و ناملایمت ها ناله می کنیم و غر می زنیم و غمگین می شویم .

ما هنگام درد و رنج اگر به درد های بزرگتری دچار شویم مشکل فعلیمان را از یاد خواهیم برد . پس پیش از اینکه خداوند حکیم ما را به درون دریا بیندازد زندگی را بخاطر آنچه که داریم سپاسگزار باشیم و نگذاریم ناراحتی و غصه ما را فلج کند .

به قول حافظ :

با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام

نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش

بالهایت را کجا جا گذاشتی ؟

بالهایت را کجا جا گذاشتی ؟

         پرنده بر شانه های انسان نشست.
انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت :

اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی .


پرنده گفت :

 من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم. اما گاهی پرنده ها و آدم ها را اشتباه می گیرم .


انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود .


پرنده گفت :

 راستی ٬ چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟


انسان منظور پرنده را نفهمید ٬ اما باز هم خندید . 


پرنده گفت :

نمی دانی ٬ توی آسمان چقدر جای تو خالیست .


 انسان دیگر نخندید .

انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد .
 چیزی که نمی دانست چیست . 

شاید یک آبی دور . یک اوج دوست داشتنی .


پرنده گفت :
غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است .
درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است ٬ اما اگر ت
مرین نکند فراموش می شود .

پرنده این را گفت و پر زد . 


انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش ٬ آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .


آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت
 و گفت :
یادت می آید ٬ تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم .
 زمین و آسمان هردو برای تو بود .

اما تو آسمان را ندیدی .
راستی ٬ عزیزم ٬

بالهایت را کجا جا گذاشتی ؟


انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آنوقت رو به خدا کرد و گریست ...


داستان ایمان واقعی

داستان ایمان واقعی

روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالا های گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد امده است .

فکر می کنید آن مرد چه کرد؟!

خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت ؟

او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت : "خدایا ! می خواهی که اکنون چه کنم؟

مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود ، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود :

مغازه ام سوخت ! اما ایمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد!

معلم کودکستان

داستان معلم کودکستان


معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان می آید،از هر میوه ای که دوست دارند بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.

فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند.

در کیسه بعضی ها دو,بعضی ها سه،و بعضی ها پنج,میوه بود

معلم به بچه ها گفت:

تا دو هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.

روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی میوه های گندیده. به علاوه،آن هایی که میوه های بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند.

پس از گذشت دو هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند.
معلم از بچه ها پرسید: از اینکه دو هفته میوه ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟

بچه ها از اینکه مجبور بودند ، میوه های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.

آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی،این چنین توضیح داد:

این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید.

بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می کنید. حالا که شما بوی بد میوه ها را فقط برای دو هفته نتوانستید تحمل کنید...

پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟

با همدیگر دوست باشیم برای همیشه

کارگر نیمه وقت بیمارستان

کارگر نیمه وقت بیمارستان

مدتی بود در یکی از بیمارستان ها ی شهر لندن در روزهای یکشنبه سر ساعت ۱۰:۳۰ بیمار تخت شماره ی ۳ از بین می رفت و این به نوع بیماری فرد بستگی نداشت!!!

عده ای این اتفاق را به ماورا نسبت می دادند و عده ای هم در مورد آن نظری نداشتند .

این مساله تا جایی پیش رفت که عده ای از پزشکان جلسه ای گذاشتند تا علت این حادثه را پیدا کنند ٬ قرار بر این شد تا در روز یکشنبه در ساعت مقرر همه جمع شوند و تخت مورد نظر را زیر نظر بگیرند .

روز موعود فرا رسید عده ای با انجیل سر قرار حاضر شده بودند.

در ساعت ۱۰:۳۰ مارتا کارگر نیمه وقت وارد اتاق شد به سمت پریز برق رفت و دستگاه حیات مصنوعی را از برق کشید و جارو برقی خود را به برق زد؟؟؟؟!!!!!!!

شرط عشق

شرط عشق

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.

نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید..
بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید.

موعد عروسی فرا رسید.

زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.
20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند.
مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم".