اسلام

دکتر شریعتی: نامم را پدرم انتخاب کرد، نام خانوادگی ام را اجدادم! دیگر بس است، راهم را خودم انتخاب می کنم....

اسلام

دکتر شریعتی: نامم را پدرم انتخاب کرد، نام خانوادگی ام را اجدادم! دیگر بس است، راهم را خودم انتخاب می کنم....

داستان چهار شمع


داستان چهار شمع


رسم است که در ایام کریسمس و در واقع آخرین ماه از سال میلادی چهار شمع روشن مینمایند، هر شمع یک هفته میسوزد و به این ترتیب تا پایان ماه هر چهار شمع میسوزند، شمعها نیز برای خود داستانی دارند. امیدواریم با خواندن این داستان امید در قلبتان ریشه دواند.




شمع ها به آرامی می سوختند، فضا به قدری آرام بود که می توانستی صحبتهای آن ها را بشنوی.

اولی گفت: من صلح هستم! با وجود این هیچ کس نمی تواند مرا برای همیشه روشن نگه دارد.
فکر میکنم به زودی از بین خواهم رفت.
سپس شعله اش به سرعت کم شد و از بین رفت.

دومی گفت: من ایمان هستم! با این وجود من هم ناچارا مدتی زیادی روشن نمی مانم، و معلوم نیست تا چه زمانی زنده باشم، وقتی صحبتش تمام شد نسیم ملایمی بر آن وزید و شعله اش را خاموش کرد.

شمع سوم گفت: من عشق هستم! ولی آنقدر قدرت ندارم که روشن بمانم. مردم مرا کنار می گذارند و اهمیت مرا درک نمی کنند، آنها حتی عشق ورزیدن به نزدیکترین کسانشان را هم فراموش می کنند و کمی بعد او هم خاموش شد.


ناگهان ... پسری وارد اتاق شد و شمع های خاموش را دید و گفت: چرا خاموش شده اید؟
قرار بود شما تا ابد بمانید و با گفتن این جمله شروع کرد به گریه کردن.


سپس شمع چهارم گفت: نترس تا زمانی که من روشن هستم میتوانیم شمع های دیگر را دوباره روشن کنیم.

من امید هستم!

کودک با چشمهای درخشان شمع امید را برداشت و شمع های دیگر را
روشن کرد.

چه خوب است که شعله امید هرگز در زندگیتان خاموش نشود. چراکه هر یک از ما می توانیم امید، ایمان، صلح و عشق را حفظ و نگهداری کنیم.



ببخشید مادر اشتباه گرفتم!

اشتباهی

اشتباهی خونه ی یک خانم پیری را گرفتم، آمدم معذرت‌خواهی کنم هی می‌گفت: علی جان تویی،

هی می‌گفتم: ببخشید مادر اشتباه گرفتم،

باز می‌گفت: رضا جان تویی مادر،

می‌گفتم: نه مادر جان اشتباه شده ببخشید،

اسم سوم رو که گفت دلم شکست، گفتم: آره مادر جون، زنگ زدم احوالتون رو بپرسم.

اونقدر ذوق کرد که چشام خیس شد.

sobhan

 نکته:

چه مادر و پدرها و پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌هایی که چشم انتظار یک تماس کوچولو از ماها هستند. ازشون دریغ نکنیم.

 


بوسیدن آینه

بوسیدن آینه



در تورنتو کانادا یه دانشگاه بود . تازگی ها مد شده بود دخترها وقتی می رفتن تو دستشویی ، بعد از آرایش کردن آیینه رو می بوسیدن تا جای رژ لبشون روی آینه دستشویی بمونه . مستخدم بیچاره از بس جای رژ لب پاک کرده بود خسته شده بود. موضوع رو با رییس دانشگاه در میون می ذاره . فرداش رییس دانشگاه تمام دخترها رو جمع می کنه جلوی در دستشویی و می گه :
کسانیکه که این کار رو می کنن خیلی برای مستخدم ایجاد زحمت می کنن . حالا برای اینکه شما ببینین پاک کردن جای رژ لب چقدر سخته ، یه بار جلوتون پاک می کنه .
مستخدم با آرامش کامل رفت دستمال رو فرو کرد تو توالت ، بعد که دستمال خیس شد ، شروع کرد به پاک کردن آینه .

از اون به بعد دیگه هیچکس آیینه ها رو نبوسید!


بانوى خردمند و سنگ قیمتى



بانوى خردمند و سنگ قیمتى


بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد. روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود.


بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود. مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید، از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد.

زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد.مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت. او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر، مى تواند راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا کند.

بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:«خیلى فکر کردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى. اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى


مهربانی همیشه ارزشمندتر است



بودا و زن هرزه

بودا و زن هرزه


بودا به دهی سفر کرد .

زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد .
بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد .
کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت :
«این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید »
بودا به کدخدا گفت :
« یکی از دستانت را به من بده»
کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت .
آنگاه بودا گفت :
«حالا کف بزن» کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: « هیچ کس نمی‌تواند با یک دست کف بزند»
بودا لبخندی زد و پاسخ داد :
هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند .
بنابراین مردان و پول‌هایشان است که از این زن، زنی هرزه ساخته‌اند .

برو و به جای نگرانی برای من نگران خودت و دیگر مردان دهکده ات باش.


حکایت لقمان حکیم و غلام

حکایت لقمان حکیم و غلام


روزی لقمان حکیم در کشتی سفر می کرد. تاجری و غلامش نیز در آن کشتی بودند .

غلام بسیار بی تابی و زاری می کرد و از دریا می ترسید .

مسافران خیلی سعی کردند او را آرام کنند اما توضیح و منطق راه به جایی نمی برد .ناچار از لقمان حکلیم کمک خواستند و لقمان گفت که غلام را با طنابی ببندند و به دریا بیندازند .

آنان این کار را کردند و غلام مدتی دست و پا زد و آب دریا خورد تا اینکه او را بالا کشیدند . آنگاه او روی عرشه کشتی نشست عرشه را بوسید و آرام گرفت .

این حکایت همه ماست هنگام مشکلات و ناملایمت ها ناله می کنیم و غر می زنیم و غمگین می شویم .

ما هنگام درد و رنج اگر به درد های بزرگتری دچار شویم مشکل فعلیمان را از یاد خواهیم برد . پس پیش از اینکه خداوند حکیم ما را به درون دریا بیندازد زندگی را بخاطر آنچه که داریم سپاسگزار باشیم و نگذاریم ناراحتی و غصه ما را فلج کند .

به قول حافظ :

با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام

نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش

بالهایت را کجا جا گذاشتی ؟

بالهایت را کجا جا گذاشتی ؟

         پرنده بر شانه های انسان نشست.
انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت :

اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی .


پرنده گفت :

 من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم. اما گاهی پرنده ها و آدم ها را اشتباه می گیرم .


انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود .


پرنده گفت :

 راستی ٬ چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟


انسان منظور پرنده را نفهمید ٬ اما باز هم خندید . 


پرنده گفت :

نمی دانی ٬ توی آسمان چقدر جای تو خالیست .


 انسان دیگر نخندید .

انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد .
 چیزی که نمی دانست چیست . 

شاید یک آبی دور . یک اوج دوست داشتنی .


پرنده گفت :
غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است .
درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است ٬ اما اگر ت
مرین نکند فراموش می شود .

پرنده این را گفت و پر زد . 


انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش ٬ آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .


آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت
 و گفت :
یادت می آید ٬ تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم .
 زمین و آسمان هردو برای تو بود .

اما تو آسمان را ندیدی .
راستی ٬ عزیزم ٬

بالهایت را کجا جا گذاشتی ؟


انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آنوقت رو به خدا کرد و گریست ...


داستان ایمان واقعی

داستان ایمان واقعی

روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالا های گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد امده است .

فکر می کنید آن مرد چه کرد؟!

خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت ؟

او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت : "خدایا ! می خواهی که اکنون چه کنم؟

مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود ، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود :

مغازه ام سوخت ! اما ایمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد!

معلم کودکستان

داستان معلم کودکستان


معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان می آید،از هر میوه ای که دوست دارند بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.

فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند.

در کیسه بعضی ها دو,بعضی ها سه،و بعضی ها پنج,میوه بود

معلم به بچه ها گفت:

تا دو هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.

روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی میوه های گندیده. به علاوه،آن هایی که میوه های بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند.

پس از گذشت دو هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند.
معلم از بچه ها پرسید: از اینکه دو هفته میوه ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟

بچه ها از اینکه مجبور بودند ، میوه های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.

آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی،این چنین توضیح داد:

این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید.

بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می کنید. حالا که شما بوی بد میوه ها را فقط برای دو هفته نتوانستید تحمل کنید...

پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟

با همدیگر دوست باشیم برای همیشه

کارگر نیمه وقت بیمارستان

کارگر نیمه وقت بیمارستان

مدتی بود در یکی از بیمارستان ها ی شهر لندن در روزهای یکشنبه سر ساعت ۱۰:۳۰ بیمار تخت شماره ی ۳ از بین می رفت و این به نوع بیماری فرد بستگی نداشت!!!

عده ای این اتفاق را به ماورا نسبت می دادند و عده ای هم در مورد آن نظری نداشتند .

این مساله تا جایی پیش رفت که عده ای از پزشکان جلسه ای گذاشتند تا علت این حادثه را پیدا کنند ٬ قرار بر این شد تا در روز یکشنبه در ساعت مقرر همه جمع شوند و تخت مورد نظر را زیر نظر بگیرند .

روز موعود فرا رسید عده ای با انجیل سر قرار حاضر شده بودند.

در ساعت ۱۰:۳۰ مارتا کارگر نیمه وقت وارد اتاق شد به سمت پریز برق رفت و دستگاه حیات مصنوعی را از برق کشید و جارو برقی خود را به برق زد؟؟؟؟!!!!!!!